مدرس چه گفت؟ (2)


 

نويسنده:دكتر سيد عبدالباقي مدرسي




 

درآمد
 

آنچه در پي مي آيد خاطراتي است كه توسط مرحوم دكتر سيدعبدالباقي مدرسي در برخي از محافل خانوادگي و دوستانه، بيان و توسط آقاي دكتر علي مدرسي تقرير گرديده اند. آقاي دكتر مدرسي پس از نگارش اين مجموعه، بار ديگر متن را براي آن مرحوم خواندند و از استناد آن اطمينان يافتند.

مدرس، رضاخان، مشيرالدوله پيرنيا واصلاح مملكت
 

روزي مشيرالدوله پيرنيا در كنار مدرسه نشسته بود و از جريان روز و سياست دولت صحبت مي كرد. در ضمن با اندوه عميق از مدرس پرسيد، «آقا! پس از چه زماني اين مملكت اصلاح خواهد شد؟» مدرس گفت، «روزي كه انگلستان در جزيره اش محصور گردد و شما برگرديد به نائين و رضاخان برود به آلاشت و منهم بروم به ولايت خودم».

مدرس، نصرت الدوله و قرارداد 1919
 

نصرت الدوله كه در هنگام شكار، انفجار لوله تفنگ دست راست او را مجروح ساخت و تا آخر عمر رعشه داشت؛ روزي در كريدور مجلس به مدرس برخورد. مدرس، انگشتان او را در ميان دست چپ خود گرفت و چنان فشار داد كه فرياد او بلند شد. سپس به او گفت، «شازده! (شاهزاده) دست راست تو با خوردن چند ساچمه چنين ضعيف و فرسوده شده، در حالي كه دست چپ من با خوردن سه تير تفنگ باز هم قوي و محكم است، مي داني چرا؟» نصرت الدوله پاسخ داد، «نه آقا! نمي دانم.» مدرس گفت، «شازده! براي اينكه تو با اين دست، قرارداد را امضا كردي و لاجرم از كار افتاد و رعشه گرفت.» منظور مدرس قرارداد 1919 است كه عاقدين آن وثوق الدوله و نصرت الدوله و صارم الدوله بودند و مدرس با مخالفت و رهبري مدبرانه خود آن را ملغي نمود.

لياقت وزير
 

مدرس، غالبا نامه هايي را كه مي نوشت، روي كاغذ پاكت تنباكو و يا كاغذهايي بود كه آن روزگار قند در آن مي پيچيدند. يكي از وزرا نامه اي از مدرس دريافته داشته و ظاهرا آن را اهانت به خود دانسته بود. روزي يكي از آشنايان مدرس آمد و يك بسته كاغذ آورد به آقا گفت، «جناب وزير اين كاغذها را فرستاده اند كه حضرت آقا مطالب خود را روي آنها مرقوم نمائيد.» مدرس گفت، «عبدالباقي! چند ورق از كاغذهاي مرغوب خودت بياور.» من فوري بسته اي كاغذ را به خدمت ايشان آورد. مدرس به آن مرد گفت، «آن بسته كاغذ وزير را بردار و اين كاغذها را هم روي آن بگذار.» مرد امر آقا را اطاعت كرد. مدرس روي تكه كاغذ قند نوشت، «جناب وزير! كاغذ سفيد فراوان است، ولي لياقت تو بيشتر از اين كاغذ كه روي آن نوشته ام نيست.»

قضاوت يزدي
 

شهرباني رضاخان با شدت طرفداران مدرس را توقيف مي كرد و به سختي مورد آزار و شكنجه قرار مي داد و دليل مي آورد كه اينان ممكن است شورش كنند وايجاد بلوا نمايند. مدرس، در مجلس شديدا اعتراض نمود و يادم هست كه چنين مثالي آورد، «مسافري با شتر خود از يزد مي گذشت. در بيابان نزديك به آن شهر خسته شد و شتر را در بيابان رها كرد و خود در كناري خفت. لحظاتي بعد، از سر و صدا متوجه شد كه يك نفر شتر او را سخت زير ضربات چوب گرفته است و مرتبا مي گويد، «بي صاحب ! اگر من اينجا را كاريده بودم كه تو حالا چريده بودي».

خاطره مدرس از ميرزاي شيرازي
 

روزي مدرس طبق معمول در حياط خانه نشسته بود و جمعي از رجال گرداگرد او را گرفته بودند. مدرس به مناسبتي گفت،«در نجف يا سامرا خدمت ميرزاي شيرازي بودم كه سيدي ژنده پوش آمد و از ميرزا تقاضاي يك عبا نمود. ميرزا پيشكار خود را صدا زد و به او گفت، «با اين سيد به مغازه فلاني برو و يك عبا برايش تهيه كن.» بعد از ساعتي پيشكار آمد وگفت، «حضرت آقا! سيد عالي ترين عباي موجود را انتخاب نموده‌،آمديم كه شما اجازه خريد آن را بدهيد.» ميرزا اشاره كرد كه سيد بيايد. وقتي سيد با عباي نائيني بسيار عالي كنار ميرزا نشست، ميرزا دستي به عباي گرانقيمت كشيد و گفت، «بسيار عالي است.» و رو به آسمان كرد و چندين بار شكر خداي را به جا آورد و اشاره كرد كه سيد مرخص شود. علت شكر گزاري را جويا شدم. ميرزا گفت، «جد اين سيد، پيامبر اكرم (ص)، هيچ وقت چنين عبايي را به دوش نيفكند. خدا را شكر كردم كه يكي از نوادگان او به اين آرزو رسيد و مانند جدش از داشتن آن محروم نماند.»
نائب امام زمان (عج) مدرس هيچگاه براي پيشبرد مقاصد خود از سلاح برنده دين و تبليغات مذهبي استفاده نمي كرد، چون معتقد بود كه اگر با شكست مواجه شود، اعتقادات مردم متزلزل مي گردد. خودش هم بارها كه من شاهد بودم، اين نكته را به مرحوم مستوفي خاطرنشان مي ساخت و در سخنراني هاي او هم هست كه در مجلس تأكيد مي كند، «من مرد سياستم و هيچ دماغي را در سياست بالاتر از خود نمي دانم.» به هر حال، يكي از پيروان و دوستداران او كه مردي محترم و از بازار بود، در مجالس و محافل گفته بود كه من خواب ديدم واعتقاد دارم كه مدرس نائب امام زمان است. سخنان او به گوش مدرس رسيد (به وسيله مرحوم خرازي، از طرفداران محكم مدرس كه از رجال بزرگ بازار بود.)مدرس دستور داد او را احضار كردند. فراموش نمي كنم كه در حياط، كنار باغچه، روي فرشي كه گسترده شده بود، نشست و آن مرد محترم هم پس از مدتي رسيد و در مقابل او مؤدبانه نشست. مدرس بدون مقدمه به اوگفت، «چرا حرف را مي زني كه اثبات آن مشكل است؟ به جاي اينكه بگويي مدرس نائب امام زمان است، بگو مدرس نائب مردم است كه هم دلايل كافي براي اثبات آن داشته باشي و هم سخني به جا و درست باشد. خود امام زمان (ع) هم نائب مردم است، چون مي خواهد آنان را به سوي خير و صلاح سوق دهد.»

صله مدرس به قصيده شاعر
 

در يكي از اعياد، عيد غدير، جمعيت زيادي براي ديدن مدرس در صحن حياط منزل جمع شده بودند. شاعري آمد و در مدح آقا قصيده مفصلي را خواند و به رسم آن روز منتظر صله شعر خود شد. آقا اندكي تأمل كرد، سپس گفت، «جناب شاعر! در ولايت ما درويشي بود كه روزهاي زمستان، كلك (منقل گلي) را با قدري آتش به كمر خود مي بست و در كوچه ها، در حالي كه دست هاي خود را با آتش درون كلك گرم مي كرد، آواز مي خواند و از مردم چيزي مي گرفت ؛ از جمله اين بيت را مي خواند كه :
كار دنيا كلكس، هر چه كه هست آن فلكس
هر كس كلكي دارد واين هم كلكس
وقتي مدرس، «هر كس كلكي دارد» را بر زبان آورد، دست خود را با اشاره به حاضرين دور چرخاند و بعد هم اشاره به شاعر كرد و اين هم كلكي را بيان داشت. حضار هر كدام مبلغي به شاعر دادند و او را روانه كردند.

پول حلال
 

روزي طلبه جواني به خانه ما آمد و يكراست به اتاق مدرس رفت. من كه همواره مي ترسيدم آقا مورد سوء قصد قرار گيرد، به سرعت به دنبال او وارد اتاق شدم. شيخ همان طور كه ايستاده بود، به آقا گفت، «حضرت آيت الله! آمده ام تقاضا كنم مبلغي از آن پول هايي كه برايتان مي رسد مرحمت كنيد كه خرج كنم.» آقا به اوگفت، «آشيخ! آن پول ها مخصوص اراذل و اوباش است و به تو نمي رسد.» بعد رو به من كرد و اضافه نمود، «عبدالباقي! پول حلال ندارم. ديگ آشپزخانه را بدهيد به اين شيخ ببرد و بفروشد يا گرو بگذارد.» تنها ديگ غذاپزي را كه داشتيم به او دادم. گرفت و رفت. به ياد دارم كه تا فردا نزديك ظهر كه آقا 25 ريال آورد و غذا تهيه كرديم، همه خانواده گرسنه بوديم.

لباس آويز و تختخواب
 

شاگرد مدرسه طب بودم و علاقمند به حفظ بهداشت. از آن مبلغي كه هر ماه براي خرج تحصيلي به من مي داد و 15 ريال بود، مبلغي را پس انداز كردم و يك چوب لباسي و يك تختخواب چوبي به قيمت 32 ريال خريدم و باز زحمت آنها را به خانه آوردم ودر اتاق نمناكي كه اقامت داشتم، نهادم. آقا از مجلس آمد و طبق معمول نگاهي به درون اتاق نمناكي كه اقامت داشتم، انداخت و با لبخند گفت، «عبدالباقي ! لباس آويز و تختخواب تا زماني كه براي رفع نياز و سلامتي انسان باشد، مفيد است. اگر جنبه زيور و زينت گرفت، سد راه تكامل انسان مي گردد، مواظب باش به آن روز نيفتي.»

الانسان دائم الخطا
 

روزي با يكي از همكلاسان در صحن حياط منزل مشغول درس خواندن بوديم. رسيدم به جمله «انسان جائز الخطاست». مدرس كه روي نيمكت نشسته بود و نامه اي را مطالعه مي كرد، گفت، «عبدالباقي! «الانسان دائم الخطا». درستش اين است.»

طماع و ترسو
 

زماني آقا (مدرس ) به ذات الريه شديدي مبتلا شده بود و دكتر اميراعلم الملك كه نماينده مجلس و موافق با اكثريت مجلس بود، طبيب معالج او بود. در آن زمان من شاگرد مدرسه طب دارالفنون و مشغول مطالعه دروس خويش بودم. آقا به دكتر امير اعلم گفت، «جناب دكتر! به اين عبدالباقي نصيحت كنيد طب نخواند.» دكتر امير اعلم گفت، «چرا آقا ؟ طب صنعت خوبي است.» مدرس با لحني جدي گفت، «مي ترسم مثل شما طماع و ترسو گردد.»

بايد گم نشود و اگر گم شد پيدا شود!
 

در خانه ما حوض آبي بود كه آقا نهايت دقت ا داشت كه آب آن هميشه تميز باشد و شخصي به نام مشهدي محمدعلي هم بود كه هر وقت در مي ماند به سراغ پاك نمودن حوض مي آمد.روزي آن مرد براي اين كار آمد. آقا به او گفت، « مشهدي ! يك پول سياه از دست من در حوض افتاده. سعي كن آن را پيدا كني.» مشهدي هم به كار پرداخت و با سختي پول سياه زنگار گرفته را پيدا كرد، شست و پيش آقا كه روي نيمكت نشسته بود و نامه ها را مي خواند، برد آقا با خوشحالي گفت، «مشهدي ! امروز مزدت سه برابر است.» مشهدي كه از اين سخن سخت مسرور شده بود، با دقت پول سياه را نگاه كرد. آقا ضمن اينكه سه ريال شمرد و به او داد، گفت،«مشهدي! پول سياه بايد گم نشود و اگر گم شد بايد پيدا شود ؛ و گرنه ارزش آن بيست بار كمتر
از ريال است.»

عدالت در تقسيم سجاده نماز
 

از فرزندان، ما دو برادر و دو خواهر، پدرمان را خوب مي شناختيم و براي او احترام فوق العاده اي قائل بوديم، به طوري كه خود او برايمان مقدس و اشياء متعلق به او نزد ما بسيار عزيز و موجب سعادت و بركت بود. روزي از جايي كه حالا فراموش كرده ام، يكي از ياران مدرس آمد و يك سجاده نماز براي ايشان هديه يا سوغات آورد. مدرس هم خواهر كوچكم را كه به او شوريه خطاب مي كرد و نام اصلي او فاطمه بود، صدا زد و سجاده را به او داد و سفارش كرد سجاده نماز او باشد. خواهرم كه شايد آن زمان بيش از 8 سال نداشت، به سادگي، گفت، «پس شما چند روز بر روي آن نماز بخوانيد تا نمازهاي من قبول باشد.» آقا خنديد. من هم اين صحنه را مي نگريستم. هفته بعد، آقا دو نفر را پيش خواند و به هر كدام يك سجاده براي نماز داد و يك سجاده ديگر هم، يكي دو روز بعد به من داد.

بدگويي
 

روزي يكي از طلاب در ايوان مدرسه سپهسالار (كه محل تدريس مدرس بود) به ايشان گفت، «آقا! فلان استادي كه براي ما انتخاب كرده ايد كه به ما درس جامع المقدمات بدهد، وارد نيست و چيزي از آن نمي داند.» مدرس به او گفت، «آشيخ! برو از او آنچه را كه مي داند ياد بگير.» شيخ طلبه شرمنده سر به زير انداخت و رفت.

همه فرزندان من هستند
 

مدرس، آخرين فرزند خود را بسيار دوست داشت و همچنان كه گفتم او را شوريه خطاب مي كرد. نام اصلي اين دختر فاطمه بيگم بود. او زماني گرفتار بيماري حصبه شديد شد. پزشك معالج او كه ظاهرا دكتر اعلم الملك بود، به آقا گفت، «اجازه بدهيد در شميران محلي تهيه و فرزندان شما را به آنجا منتقل كنم كه معالجات مؤثر افتد.» مدرس گفت،«همه فرزندان اين مملكت، فرزندان من هستند. نمي پسندم كه فرزند من به ييلاق منتقل شود و ديگران در محيط گرم تهران و يا جاهاي ديگر در شرايط سخت به سر برند، مگر اينكه براي همه آنان چنين شرايطي فراهم شود.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25